راه و نیمه راه
افزوده شده به کوشش: رضا قهرمانی
شهر یا استان یا منطقه: -
منبع یا راوی: محسن میهندوست
کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران
صفحه: ۴۱ - ۴۴
موجود افسانهای: دیو
نام قهرمان: راه
جنسیت قهرمان/قهرمانان: انسان
نام ضد قهرمان: بیراه
روایت دیگری است از قصه دو رفیق یا دو برادر که یکی نیک و یکی بد است. در این روایت دیو هم به حیوانات قصه اضافه شده و ماجرای معالجه دختر پادشاه در آن نیست.از مکانهایی که قهرمان قصه موفق به شنیدن «رازها» در آن میشود در روایتهای مختلف به «غار»، «آسیاب» و «چهار دیواری» اشاره شده است.روایت «راه و نیمهراه» را از کتاب «سمندر چل گیس» نقل میکنیم.
دو برادر بودند که با هم زندگی میکردند. برادر بزرگ «نیمهراه» بود و برادر کوچک «راه» نام داشت. یک روز نان و آب برداشتند و راهیی سفر شدند. در راه که بودند «نیمهراه» به «راه» گفت: از نان و آب تو استفاده میکنیم، تمام که شد، نان و آب من هست. رفتند و رفتند تا به وسط بیابان رسیدند. نان و آب «راه» تمام شده بود و «نیمهراه» به رو نمیآورد. همانطور به راه ادامه دادند که «راه» به «نیمهراه» گفت: «آب و نان من که تمام شد، حالا وقت آن است که از آب و نان تو استفاده کنیم.» «نیمهراه» گفت: «من نه آب و نه نان دارم و بهتر است که از هم جدا شویم.» «نیمهراه» از «راه» جدا شد و او را وسط بیابان تک و تنها ول کرد. «راه» رفت و رفت و رفت تا غروب در رسید، از ترس شب، و تاریکی آن، به گردآوری سنگ پرداخت و برای خود یک چهار دیواری کوچک ساخت نصف شب که شد صدا آمد، و بعد یک دیو و چند حیوان درنده دیگر به چهار دیواری نزدیک شدند. «راه» از ترس نفس در سینهاش بند شده بود و نمیدانست چه باید بکند. دیو به نزدیک چهاردیواری که رسید ایستاد و هوم کرد و به شیری که همراهش بود گفت: «این بر و آن بر را جستجو کن و ببین که آدمیزادی پیدا نیست.» شیر بو کشید و بو کشید و از کنار چهاردیواری گذشت و به جای اولش بازگشت و به دیو گفت: «نه، اینجا آدمیزادی پنهان نشده است.» دیو همین که باورش شد آدمیزادی در آن حوالی نیست به روی زمین نشست و برای حیوانات از جایی که هفت خم خسروی طلاست حرف زد. دیو گفت: «در انتهای این دشت، هفت خم خسروی طلا زیر زمین است و در آنجا طشت طلایی هم هست که هر کس گرسنه باشد و غذا بطلبد، آن طشت پر از غذا خواهد شد.»خورشید سرنزده بود که حیوانات رفتند و «راه» از چهار دیواری بیرون آمد و آنقدر رفت و رفت تا به انتهای دشت رسید. «راه» زمین را کند و کند تا چشمش به هفت خم خسروی افتاد. بعد دید که طشت طلا در کنار خمهاست. هرچه غذا خواست گفت و در طشت حاضر شد. «راه» غذا که خورد نیرو پیدا کرد و توانست خمهای طلا را کول کند و به شهر بیاورد. از این پس زندگی به مراد «راه» به راه آمد. خانهای ساخت و سامانی به هم رساند. تا اینکه یک روز گدایی به در خانهی او رفت و خواستار کمک شد. «راه» طشت غذا را به در خانه برد و گدا هر چه خواست خورد. گدا که سیر شد، «راه» پرسید: «کارت چیست و از کجا آمدهای؟» گدا گفت: «برادری داشتم که با او چنین و چنان کردم.» و بعد افزود: «از آن روز در گدایی و بیسروسامانی روزگار میگذرانم.» «راه» دست «نیمهراه» را گرفت و با او به مهر رفتار کرد و همانوقت گفت که چه برایش پیش آمده است. از آن روز راه تا توانست به «نیمهراه» نیکمردی نشان داد و «نیمهراه» در این فکر بود که چگونه به انتهای آن دشت برود و چون «راه» به هفت خم خسروی دست پیدا کند. یک روز «نیمهراه» راهیی بیابان شد و آنقدر رفت و رفت تا به جایی که راه گفته بود رسید غروب هنگام در رسیده بود و میبایست خود را پنهان کند. سنگچینی ساخت و به میان آن رفت. دیو نصف شب پیدایش شد. هوم و هوم کرد و گفت: «بو بوی آدمیزاد است. بو بوی جن و پریزاد است.» و خود را به سنگچین رساند و «نیمهراه» را گرفت و خورد. «راه» به خیر و خوشی، آفتاب به آفتاب به بهروزی بیشتری دست یافت.